مثلا شعر
مثلا شعر

مثلا شعر

جان بی خبر



 

در این زندان نمی ماند ، کسی که بال و پر دارد

دل دیوانه ای چون من ، سری پر دردسر دارد

ز خود هم می گریزم ، مثل آن بادی که سرگردان

کجا رفتن نمی داند ، ولی عزم سفر دارد

نصیحت کردنت ، تلقین یاسین است در گوشم

دم سردت کجا در پاره سنگ من اثر دارد

خبر از عالم غیبم نکن ، بگذار خوش باشم

برد سود دو عالم ، آنکه جان بی خبر دارد

ندیدم یک سر سوزن نشاط زندگی در او

که یک ارزن نشان از مردم صاحب نظر دارد

رها در راه نادانی بمانم دوست تر دارم

از آن عقلی که با خود صدهزاران گونه شر دارد

بلا می بارد و چاره ندارد هیچکس از آن

مگر آنی که از نادانیش بر سر سپر دارد

دریغ از یک نفر مرد کهن ، هر جا که می بینی

یکی نه ، بیشتر از یک طویله گاونر دارد

اگر اهل دلی ، بگذار تقدیرت بچرخاند

که از ایستادگان هر کس که دیدم چشم تر دارد

اگر انسان بمانی ، می شوی تنها که این عالم

به قول حضرت خیام ، مشتی گاو و خر دارد

چرا سر می دهی بیهوده از بیدادها فریاد

نمی دانی مگر نوشیروان هم گوش کر دارد

جهان را رسم و آیین است با نامردمان بودن

تو مردی می کنی ، آیا نمی دانی خطر دارد؟


(ادم)

روح مجنون



روح مجنونم ، رها از بند و زنجیرم نکن

گرچه پیرم ، عاشقم ، اینگونه تحقیرم نکن

غرق در دریای چشمانت شدم، دستم بگیر

چون خس و خاشاک اسیر دست تقدیرم نکن

روز اول  گفته  بودم با دل  سوداییم

گرچه شیرین است ، با آن چشم درگیرم نکن

خوانده بودم  قصه ها از غصه فرهادها

التماسش کرده بودم ؛ طعمه شیرم نکن

من خودم صد بار رفتم ، مقصدی در کار نیست

بی نتیجه رهسپار شهر تدبیرم نکن

پاکبازی شیوه ما بود از روز نخست

پای در بند ریا و دام تزویرم نکن

بر زبانم هرچه می آید پیامی از دل ست

لطف کن ، چون دیگران ، تاویل و تفسیرم نکن

عشق انسان است ، وقتی پاک و بی آلایش است

پس هوسبازم نخوان ، ابلیس تصویرم نکن

روز و شب چشم انتظار داس مرگم ، بی خیال

اینچنین با طعنه ها از زندگی سیرم نکن

من به لبخندی ، نگاه زیر چشمی قانعم

موسپیدم ، تو دگر با قهر خود پیرم نکن

(ادم)

انکار خود



 

مانند  گل ، آزرده  خار  خودم  بودم

در آستین  جامه ام ، مار خودم بودم

پنداشتم چون من شما هم دل خریدارید

چون غافلان در بند  پندار خودم بودم

درچشم خودهم نیست قدر و قیمتی ما را

زیرا که عمری را در انکار خودم بودم

بیگانه  با خود ،  بندگی دیگران  کردم

ای کاش روزی، لحظه ای یارخودم بودم

راز مرا نه دوست می دانست نه دشمن

خود  روزن افشای اسرار خودم بودم

هر جا که در کارم گره افتاد فهمیدم

تنها خود من ، گره کار خودم بودم

خودکرده ها راچاره نتوان کرد، می دانم

افسوس  من  محکوم  اقرار خودم  بودم

نشنیده ام از هیچ کس آوای دلتنگی

غم نغمه نی ، ناله تار خودم  بودم

این زلزله ها از گسل های دل من بود

من دل شکسته ، زیر آوار خودم بودم

ای کاش همچون سال های پیش ترازاین

دور از شما در غربت غار خودم  بودم 


 

   (ادم)

در طلب سیمرغ



 

یک عمر پریدیم ، ولی بام ندیدیم

آرام ندیدیم و دلارام ندیدیم

بسیار شنیدیم خبر باده و مستی

جایی اثر از زمزمه جام ندیدیم

خاموش شد آن شمع که شب روشن از او بود

ما صبح سپیدی پی این شام ندیدیم

هرجا که رسیدیم ، همه زهد ریا بود

یک سینه پالوده از اصنام ندیدیم

ذکری نشنیدیم که از دوست بگوید

بر هیچ لبی ورد جز ارقام ندیدیم

شد قسمت خسرو همه شیرینی عالم

فرهاد شدیم و خبر از کام ندیدیم

هر کس به طریقی پی صید دل ما بود

یک دانه ولی در بغل دام ندیدیم

رفتیم که از دور ببینیم رخ لیلی

از دوست به جز دشنه و دشنام ندیدیم

عمری به طلب در پی سیمرغ دویدیم

از آن همه ، یک مرغ سر انجام ندیدیم

___

(ادم)

شوق چکیدن



 

یوسفم گرگ شدی میل دریدن داری

جای کندوی  عسل نیش گزیدن داری

روز اول همه گل بودی و گل می گفتی

چه شد امروز فقط خار خلیدن داری

عهد و پیوند تو یک لحظه نپاید هرگز

پیش از بستن آن قصد بریدن داری

قصه غصه حال دل بیچاره خود

دهمت شرح اگر میل شنیدن داری

قتلگاه دگری کرد در این سینه بپا

چشم های تو ، ببین گر دل دیدن داری

صبرکن ، سعی در این هروله از پا افتاد

کعبه ای تو چه نیازی به دویدن داری

گفتی ای مدعی دوست ، نکن ناله ، بیا

گر تمنای به مقصود رسیدن داری

طاقت سنگ نداری در این خانه نزن

جلد بامی نشو، چون شور پریدن داری

رنج و درد است پر و بال به مقصد رفتن

اشک باید شوی ، گر شوق چکیدن داری

بار عشق ست ، به دوش همه کس نگذارند

مرد این راهی اگر ، تاب کشیدن داری!

_____

(ادم)