مثلا شعر
مثلا شعر

مثلا شعر

با خیال دوست


 

قطرهء   آبم  که  جز  در  راه  دریا  نیستم

گر جهان شیرین شود ، جز  فکر لیلا نیستم

زندگانی  با  تو زیبا می شود  در چشم  من

جز  شما ،  دل بسته  چیزی  ز  دنیا  نیستم

بردی از من دل ، به  اعجاز کمالات خودت

در  پی  ابرو  و  چشم  و  قد  و  بالا  نیستم

جز جدایی  تو ،  باکم  نیست  از  داغ  دیگر

عاشق   پروانه وارم  ،  اهل   پروا   نیستم

همچو ایوبم  ، گر امید  وصالت  با من است

بی  تو اما  ،  قدر  یک   ذره  شکیبا   نیستم

عشق خاموشی ست ،ما را باهیاهوکارنیست

دادم  از درد ست  ،  اما  اهل  غوغا  نیستم

در  میان  عاشقان ات ،  گوهری   یکدانه ام

گرچه  سر تا پا  گناهم ،  بی سر و پا  نیستم

دوستم  داری  و می دانی  و  حاشا  می کنی

دوستت   دارم  ،  ولیکن  اهل  حاشا   نیستم

گر نخواهی  و نخوانی ، می روم از پیش تو

گر چه  درویشم  ،  گدای  عشق  اما  نیستم

کنج این زندان که  نام  دیگر آن زندگی ست

همنشینم  با  خیال  دوست   ،   تنها   نیستم

 

(ادم)

در حسرت پایان خوش


 

دوباره شمس ما از شرق جان تابان شود ای کاش

پر از شادی و خنده پیش ما مهمان  شود ای کاش

برید عهدی که  با من  بسته بود و رفت از چشمم

به مهر آید  دوباره ، بر سر  پیمان شود  ای کاش

دلم  خون است  و بر لب خنده ها  دارم  به یاد او

دلم  مثل  لبانم  از خوشی ، خندان شود  ای کاش

گذشت عمر و نشد  یک  لحظه  دنیا  بر مراد  ما

دو روزی بر مراد  محفل  رندان  شود  ای کاش

ندارم  طاقت  حتی  شبی  را  منتظر  ماندن

زمان وعده فردا ، همین  الان شود  ای کاش

حکایت های عشق او  و  من آغا ز تلخی  داشت

شبیه قصه ها، این قصه خوش پایان شود ای کاش

نه سر دارد نه سامان هرکه  شد در دام  چشمانش

شبیه عاشقانش  بی  سر و سامان  شود  ای کاش

دلم  را  بی  وفایی های  این  لیلی نماها  کشت

بنای مکر و تزویر و ریا  ویران شود  ای کاش

گرفته  آسمان  چشم های  من  ز  دلتنگی

دعا کردم که دامانم  پر از باران شود ای کاش

دل آدم مریض درد بی درمان بی دردی ست

شبی با بوسه های دلبری درمان شود ای کاش

بنی آدم  به  وسواس هوس  شد  همره شیطان

به نیروی مسیحایی عشق انسان  شود ای کاش

(ادم)

باور نکن !


قصه باغ گل بی خار را باور نکن   

داستان گنج دور از مار را باور نکن

حرف اگرحرف ست، پنهانی نمی بایست گفت
 
حرف پنهان در نگاه یار را باور نکن

ابله و عاقل ندارد ، چشم دل را باز کن

شیخ را باور نکن  خمار راباور نکن

هیچ  کس از راز عالم جز خدا ، آگاه نیست  

مدعی صاحب اسرار را باور نکن

دل به قول هر کس و ناکس نمی باید سپرد

حرف هر نامرد لاکردار را باور نکن

از صدای داد و فریاد کسان اصلا نترس

طبل توخالی هر اخطار را باور نکن

عادت کج رفتن از سر کی توان انداختن

 ادعای توبه پرگار را باور نکن

"اصل بد نیکو نگردد، زانکه بنیادش بد است"   

گربه عابد و پرهیزکار را باور نکن

هر چه از هر جا شنیدی نیست حرف بی غرض

جان من از هر کسی اخبار را باور نکن

عطر می خواهی ببو و زهر می خواهی بچش

وصف های کاسب بازار را باور نکن

شاید این ساز و نوا ، آوای آه و ناله است 

تا به چشم خود ندیدی تار را باور نکن

ارزش هر کار هر کس در خلوص نیت است

اینقدر ساده نشو ، رفتار را باور نکن

هر که کاری کرد ، یک جوری پی سود خود است

هیچگاه ، از هیچ کس ، ایثار را باور نکن 

قرمه سبزی می پزد هر کس برای دیگری

حرف های یک کمی بودار را باور نکن

شعر یعنی حرف های خوب بی معنی زدن

دل به حرف من نده ، اشعار را باور نکن


(ادم)

طوفان ببار


 

جز جام می کسی حریف غم نمی شود

هر همنشین که همدل و همدم نمی شود

آب زلال ، می توان نوشید هر کجا

هر چشمه ای ولی چو زمزم نمی شود

در غم نشسته ایم ز دوری دوستان

جز با نگاه او دلم خرّم نمی شود   

درد جنون فقط به لیلی می شود دوا

داروی دیگری بر آن مرهم نمی شود

باید وفا کنی و بیایی کنار من

داغ فراق تو به وعده کم نمی شود

دستم بگیر و زخم هایم را به بوسه ای

یک باره چاره کن ، که کم کم نمی شود

لطف تو چاره ساز بخت خفته من ست

این قفل  وا به همت حاتم نمی شود

من سعی کرده ام ، ولی تقدیر من نبود

بی حکم او ، به کوشش عالم نمی شود

بر من نگیر گر خطایی سر زده ز من

دانا به حرف ابلهی در هم نمی شود

ما را سری ست درخور قربانی شما

این سر به پای هر کسی که خم نمی شود

طوفان ببار بر کویر من که تشنه ام

رفع عطش به قطره شبنم نمی شود

تنها دم تو جان دمد در مرده ای چو من

بی نفخ دوست ، خاک ما آدم نمی شود


(ادم)

جان بی خبر



 

در این زندان نمی ماند ، کسی که بال و پر دارد

دل دیوانه ای چون من ، سری پر دردسر دارد

ز خود هم می گریزم ، مثل آن بادی که سرگردان

کجا رفتن نمی داند ، ولی عزم سفر دارد

نصیحت کردنت ، تلقین یاسین است در گوشم

دم سردت کجا در پاره سنگ من اثر دارد

خبر از عالم غیبم نکن ، بگذار خوش باشم

برد سود دو عالم ، آنکه جان بی خبر دارد

ندیدم یک سر سوزن نشاط زندگی در او

که یک ارزن نشان از مردم صاحب نظر دارد

رها در راه نادانی بمانم دوست تر دارم

از آن عقلی که با خود صدهزاران گونه شر دارد

بلا می بارد و چاره ندارد هیچکس از آن

مگر آنی که از نادانیش بر سر سپر دارد

دریغ از یک نفر مرد کهن ، هر جا که می بینی

یکی نه ، بیشتر از یک طویله گاونر دارد

اگر اهل دلی ، بگذار تقدیرت بچرخاند

که از ایستادگان هر کس که دیدم چشم تر دارد

اگر انسان بمانی ، می شوی تنها که این عالم

به قول حضرت خیام ، مشتی گاو و خر دارد

چرا سر می دهی بیهوده از بیدادها فریاد

نمی دانی مگر نوشیروان هم گوش کر دارد

جهان را رسم و آیین است با نامردمان بودن

تو مردی می کنی ، آیا نمی دانی خطر دارد؟


(ادم)