روح مجنونم ، رها از بند و زنجیرم نکن
گرچه پیرم ، عاشقم ، اینگونه تحقیرم نکن
غرق در دریای چشمانت شدم، دستم بگیر
چون خس و خاشاک اسیر دست تقدیرم نکن
روز اول گفته بودم با دل سوداییم
گرچه شیرین است ، با آن چشم درگیرم نکن
خوانده بودم قصه ها از غصه فرهادها
التماسش کرده بودم ؛ طعمه شیرم نکن
من خودم صد بار رفتم ، مقصدی در کار نیست
بی نتیجه رهسپار شهر تدبیرم نکن
پاکبازی شیوه ما بود از روز نخست
پای در بند ریا و دام تزویرم نکن
بر زبانم هرچه می آید پیامی از دل ست
لطف کن ، چون دیگران ، تاویل و تفسیرم نکن
عشق انسان است ، وقتی پاک و بی آلایش است
پس هوسبازم نخوان ، ابلیس تصویرم نکن
روز و شب چشم انتظار داس مرگم ، بی خیال
اینچنین با طعنه ها از زندگی سیرم نکن
من به لبخندی ، نگاه زیر چشمی قانعم
موسپیدم ، تو دگر با قهر خود پیرم نکن
(ادم)